محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

مرداد و شهریور۹۶

اتفاقات زیادی در این دو ماه برای ما بسیار آمد ازسرماخوردگی و واکسن یک سالگی و سفر گرفته تا نقل مکان به خانه جدید. قرار بود یکم از کار پرده ها را در خانه جدید انجام بدهند و از آنجایی که مادرجون هم مهمان داشتند، مجبور شدیم روز جمعه عصر تا شب خانه آقاجون باشیم. متاسفانه هانی باز سرماخورده بود. من و پدر سعی کردیم مواجه ی شما دو تا فرشته را با هانی کم کنیم ولی نشد و نگرانی ما به واقعیت تبدیل شد و شما عزیزان دلم واگیر کردید، مخصوصا محمدپارسا که تب کرد و یک هفته ای دست من و پدر و مادرجون بند بود.الهی مامان نباشه و بی حالی های شما را نبینه. روزهای سختی را می گذرانم و خیلی براتون ناراحتم. محمدپارسا، عزیزم، پانیسا دختر مهربان مامان دلم برای خنده ها...
14 فروردين 1397

اولین تولد

من و پدر تصمیم گرفتیم امسال یک تولد مختصر و در حد یادبود و چند تا عکس براتون بگیریم. و جشن مفصل تر را برای وقتی که بچه های گلم بزرگتر بشوند بگذاریم. و از آنجایی که فرش ها را برای خانه جدید شسته بودیم مجبور شدیم خانه آقاجون بگیریم. البته شب دهم که شب تولدتون بود مادرجون و باباجون غافلگیرمون کردند و آمدند خانه و براتون تولد گرفتند و کیک و کادو و...فردا شب هم خانه آقاجون. از قضا دایی امیرحسین هم از تهران آمده بود و برای تولد شما بیشتر ماند. آقای سعیدی دوست پدر هم از آمریکا آمده بودند و دوست داشتند در تولد شما باشند و همین باعث شد خانه باباجون هم شب بعدش تولد بگیریم. اونوقت که میگم خوش روزی هستید همین جاست، با اینکه قرار نبود تولد بگیریم سه شب ت...
14 فروردين 1397

اولین آتلیه

اواخر تیرماه به مناسبت نزدیک شدن به تولد یکسالگی شما دو تا فرشته رفتیم آتلیه. و همین جا از کادر صبور آتلیه مدرن تشکر میکنم خیلی دوستتون داریم. مخصوصا وقتی عکس های زیباتون را میبینیم. واقعا کیف داره. خدایا به هرکسی که دوست داره مادر بشه و صلاح می دونی این نعمت را عطا کن. اول بچه ی سالم از هر جنس که باشد خوب است. خدایا یک خواهش دیگه هرکسی که دختر نداره حتما بهش دختر بده آخه جنس دختر چیز دیگه ایی. دختر چراغ خانه است، چراغی که هیچوقت خاموش نمیشه... ...
14 فروردين 1397

خرداد96

(از آنجایی که مطالب را قبلا نوشتم و نشده پست بگذارم، ببخشید اگر افعال مربط به زمان حال میشه) در ماه دهم تولدتون یعنی خردادماه 96 محمدپارسا از یک قدم تا چند قدم راه میرفت و دور مبل و پشت مبل و خلاصه هر جایی که بشه برای رفتن راه پیدا میکرد . مادرم راهت همیشه هموار... و اما پانیسا خانم که محتاط تر عمل میکرد و بیشتر می ایستاد. مهربانم همیشه سربلند و ایستاده باشی. البته محمدپارسا خیلی وقت قبل تر هم با کنترل می ایستاد و در حالت ایستاده دست می زد. از اول هم با کنترل کامل می نشست. پانیسا خانم زودتر دست زدن را شروع کرد، اما ایستادنش دیرتر بود. الهی مامان فداتون بشه البته دست به جایی گرفتن و رفتن مربوط به دو ...
14 فروردين 1397

سلام سلام سلام

خیلی خلاصه و مفید براتون بگم که در این مدت دوقلوهای ما حسابی بزرگ شدند و شیطون (خدا را شکر) .در این مدت که نتونستیم پست بگذاریم اتفاقات زیادی افتاد.  اما برای عذرخواهی با کلی عکس اومدیم که بهتر دیدیم یکم از خاطرات قبل عکس بگذاریم و بعد بریم سراغ پست های جدید . . . یک روز خوب وقتی بچه ها می تونستند بیسکوییت مادر بخورند. جاتون خالی، نگذاشتند ما غذا بخوریم بفرمایید هندوانه سلام خانم خانمها اینم از شیطنت های گل پسرمون خانه پدربزرگ با همین کارهاشون، پدربزرگ را مجبور کردند تلویزیون جدید بخرن و به دیوار نصب کنند(فرشته های مامان خیلی برای خودم باورنکردنی بود ...
14 فروردين 1397

تولد پدر

امروز هم یه روز استثناییه بخاطر تولد پدرتون و هم یک روز سخت چون پدر برای خانه چک داره وچند روزه دنبال جورکردن پولش و نیز دانشگاه ارائه داره. مامان امروز اولین پست اینستاگرام را به افتخار تولد پدرتون گذاشت. همسر عزیزم تولدت مبارک. پدر مهربون تولدت مبارک. ان شاءالله صدساله بشی همراه با سلامتی. می خوام بدونی که ما سه تا عاشقانه دوستت داریم. کادوی من و بچه ها افتاد برای وقتی که بتونیم بی استرس پدرجون را به جاهای خوب که قولش را دادیم ببریم. تنهای کادوی امسالش هم کادوی مادرجون و پدرجون بود(ربع سکه) و خیلی غافلگیر کننده یک جشن کوچک و صمیمی و خودمانی(شیرینی و میوه و شام) از طرف باباجون و مادرجون .البته عزیز از مشهد برای تولد پدر یک پیرا...
14 خرداد 1396

و باز هم خاطرات

وقتی آتنا و امیرعلی عزیزم برای دیدنتون می آیند وقتی دو تا فرشته کوچولو سرگرم بازی با اسباب بازی های جدیدشون هستند که دایی امیرحسین با آمدن از تهران براشون زحمت کشیده بازی با عسلی های خانه باباجون،کار مشترک از دوقلوها فداتون بشم که مثل سکان دارها ایستادید. امیدوارم همیشه سربلند باشید. ذوقشون به اسباب بازی غیرقابل وصف بود و از آنجایی که دل پدرشون نازک و سفیده براشون خرید ببخشید کوچولوهای مامان اگر عکس هاتون از نظر زمانی پس و پیش شد. واقعا کار با شما دوتا اینقدر تمامِ وقت مامان را گرفته که نمی رسم وبلاگ را زود به زود به روز کنم، نمونه اش همین چند پست آخر را طی دو روز انجام دادم که بینش شاید بیشتر ا...
14 خرداد 1396

مرور خاطرات با محمد پارسا

وقتی محمدِمادر نوازنده می شود وقتی امیدِمادر محقق می شود و نمی گذارد پدر درس بخواند وقتی شازده پسرمون مهندس می شود و کمک به مادرجونش می کند(البته خواهر مشوق و همراه شون هستند) وقتی فرشته ی مامان استادکار می شود(منظورش از این نگاه، اجازه گرفتن برای ادامه شیطنته شونه) ...
14 خرداد 1396

مرور خاطرات با پانیسا خانم

وقتی مادرجون باهاتون تمرین ایستادن می کنند. فدای نگاهت طلاخانم وقتی خانم دارن آهنگ گوش میدند و نور دوربین مزاحمشون شده. معذرت خانم کوچولو وقتی خانم دوربین به دست می شوند. ژستت منو کشته امیدم وقتی خانم به مادربزرگشون در کارهای خانه کمک می کنند فدات بشه مامان که همه فن حریفی وقتی خانم رانندگی می کنند. چقدرم بهتون میاد بانو ...
14 خرداد 1396