محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

خانه خریدن

روز تولد زنعمو مریم همگی خوشحال بودیم اما نمی دونم چرا اینقدر شما دو تا ناآرامی کردید و ما مجبور شدیم زود برگردیم. شروع 9 ماهگیتون مصادف شد با وابستگی شدید شما دو تا به مامان و فقط می خواستید بغل مامان باشید. و دوباره اون چسبیدن های محمدپارسا و اینکه فقط بغلم کنید و راه برید.البته با این تفاوت که پانیسا هم همین را می گفت. عزیزای دلم من تمام حالت هاتون را دوست دارم و تا جایی که توان داشته باشم ازتون مراقبت میکنم و دوستتون دارم... از برکت شما ما داریم صاحب خانه میشیم. شاید در ذهنمون هم نمی گذشت که دنبال همچین خانه ای باشیم اما باز من جور شدن این خانه را بعد از دو سال خانه دیدن از برکت شما دو تا فرشته می دونم. خدا را شکر که پدرتون...
14 خرداد 1396

نوروز 96

عید خوبی بود و شروع خوبی داشت مخصوصا که دایی و زن دایی هم در کنارمون بودند اما متاسفانه سرماخوردگی چهارتاییمون یکم عید را بهم سخت گذراند و همین باعث شد که نتونیم درست و کامل عید دیدنی انجام بدیم. حتی نتونستیم با عزیز و آقاجون بریم چادگان و به جای ما خاله عصمت و بچه هاش رفتند. این هم نمونه ای از عیدی هاتون(دایی و عمو) البته بقیه اش نقدی بود. مهربانان عیدتون مبارک. این اولین عید نوروز بود و من از صمیم قلبم امیدوارم هزاران عید را در کمال صحت و سلامتی با چشمان پر از شادی نظاره گر باشید. دوستتون دارم خیلی زیاد ...
14 خرداد 1396

اولین زیارت

اواخر سال 95تصمیم گرفتیم که یک مشهد بریم. باور نمی کنید خیلی عالی بود و این چندتا علت داشت. اولین و بزرگترین علتش همراه شدن باباجون و مادرجون برای کمک به ما برای شما دو تا فرشته بود و همین خیلی استرس مامان و بابا را کم می کرد. من در مشهد خیالم از تعویض پوشک و خواب و بیداری و غذا و ناآرامی شما راحت بود. آخه کوه آرامش(مادرجون) با ما همراه شده بود.هرچند خیلی به زیارت نرسیدیم ولی به نظرم کیفیت خوبی داشت. هتل بشری رفتیم و همین جا صمیمانه از تصمیم پدر و باباجون برای این سفر خوب تشکر می کنم. زیارت قبول بانو، نور دیده ام زیارت قبول نور چشمم ...
14 خرداد 1396

عروسی عمو علی

هرچند بخاطر سن شما دو تا فرشته زمان مناسبی برای عروسی رفتن ما نبود و دوست داشتیم درعروسی عمو علی خیلی شرایط بهتری داشته باشیم، اما بالاخره 20/12/95 روز عروسی عمو علی بود. انگار قسمت ما بود که از دوتا عروسی خوب(دایی امیرحسین و عمو علی) یکم دور باشیم. اونروز من خیلی نگران بودم و باز این مادرجون بود که به دادمون رسید و شما دو تا فرشته را نگهداشت تا مامان و بابا به آرایشگاه و لباس خریدن و کارهای عروسی برسند. آتلیه هم بعد از آماده کردن شما توسط مادرجون رفتیم اما متاسفانه محمدپارسا اینقدر ناراحتی کرد که مجبور شدیم عکس آنچنانی نگرفته، برگردیم. مادرجون زحمت کشیدند و شما را نگه داشتند تا من و بابا زودتر بریم مراسم و خودشون با شما دو تا فرشته دیرتر ...
14 خرداد 1396

حرکت ناگهانی

خیلی وقته دلم می خواسته بنویسم ولی اتفاق هایی در این مدت افتاده که نشده و وقت نوشتن را از مامان گرفته. الان دیگه محمدپارسا و پانیسا خانم یکی دوتا دندان دارند و آقا محمدپارسا چهاردست و پا میره ولی پانیسا بیشتر بدنش را می کشید و دست یا دهانش را به اجسام نزدیک می کرد و بعدش حالت پرشی با باسن به اجسام نزدیک میشد ولی الان چرخ می خوره و حالت چهاردست و پا به خودش می گیره. پانیسا خانم دست می زند به شرطی که بهش نگن دست بزن(باباجون از این دست زدنت خیلی ذوق می کنن). چهار دست و پا رفتن محمد پارسا خیلی ناگهانی و از نیمه شب 20/12/95 شروع شد.وقتی که از پایین تخت بلند شد و سعی کرد کشوی میز توالت را باز کنه و از فرداش هم عالی تر و حرفه ای تر شد و من و پدر ...
14 خرداد 1396

عکس

پانیسا خانم در حال ذوق کردن برای ست شنل و کلاهی که مادرجون از تهران خریدند. ماشاءالله که چقدر بهت میاد عزیزم. الهی مامان فداتون بشه هرکسی که نگاه کرد یک الله الله بخونه ...
14 خرداد 1396

غذا خوردن و جوانه زدن مرواریدها و آرایشگاه(اولین ها)

خدایا شکرت بچه ها بزرگتر شدند و رشدشون را هر روز میبینم. خوابشون قلق های خاصی داره. محمدپارسا خیلی غر می زنه و حتی وقتی خوابش میاد با خواب مخالفت می کنه وبه ننی خیلی وابسته شده و پانیسا به مک زدن. از نظر اخلاقی هم کاملا متفاوت هستند. پانیسا اصولا بی خیال و انعطاف پذیره و محمدپارسا سخت گیر و مخالف تغییر. به قول دکتر سالک اصلا نباید مقایسه شون کرد.   اواخر دی ماه اولین غذا را به دستور دکتر پارسا میل کردید. برنج قهوه ای و شیر مادر.حدودا اواسط بهمن ماه هم اولین غذای گوشتی را خوردید. از اینکه روی زانوی ما بشینید و با شماره یک و دو و سه در بغل ما بیایید، نیاز به توجه در چشمانتون موج می زند.الهی مامان فداتون بشه... اوایل ب...
14 خرداد 1396

واکسن 4 ماهگی

واکسن این نوبت خورد به تعطیلی و عروسی دایی و چهاردهم زده شد. خیلی استرس داشتم و نگران  بودم و همین نگرانی روی غذا خوردنم اثر گذاشته بود و کم حوصله ام کرده بود. خانم باقری واکسن این نوبت را زد که انصافا خیلی عالی زد فقط چون سرش شلوغ بود دو،سه ساعتی من و مادرجون معطل شدیم و وقتی استرس من را دید آمد و کار شما را انجام داد(مثل نوبت قبل قطره فلج اطفال و واکسن 5گانه). من که تحمل نکردم ببینم و از اتاق آمدم بیرون و با صدای جیغ شما کلی گریه کردم.گاهی فکر می کنم مادرجون واقعا یک معجزه الهی در زندگی ماست که اگر نبود... ...
14 خرداد 1396

عروسی دایی امیرحسین

برای خرید لباس مجبور شدم یک روز مزاحم زنعمو مریم بشم و ازش خواستم بعد از سرکارش بیاد خانه آقاجون تا همگی حواسشون به شما باشد.آنروز من ظاهرا رفتم خرید ولی دنیا را گم کرده بودم. فداتون بشم که اینقدر شدید تمام زندگی من.هرچند خیلی نگرانتون بودم و مادرجون هم براتون سنگ تمام گذاشت و در بدترین شرایط همراهتون بود ولی دست و پا شکسته رفتیم عروسی. من اصلا فکر نمی کردم بتونم آرایشگاه برم، اما خدا را شکر با کمک خاله فردوس و زهرا خانم(عروس خاله) که کمک زیادی در نگهداری و آماده کردن شما کردند، عروسی هم گذشت. آقاجون و عزیز و عموها عروسی نیامدند و جاشون خیلی خالی بود. هرچند نشد که ما دنبال ماشین عروس بریم و خیلی از مراسم را بخاطر شما دو تا فرشته نرسیدیم ولی...
14 خرداد 1396