محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

و باز هم خاطرات

وقتی آتنا و امیرعلی عزیزم برای دیدنتون می آیند وقتی دو تا فرشته کوچولو سرگرم بازی با اسباب بازی های جدیدشون هستند که دایی امیرحسین با آمدن از تهران براشون زحمت کشیده بازی با عسلی های خانه باباجون،کار مشترک از دوقلوها فداتون بشم که مثل سکان دارها ایستادید. امیدوارم همیشه سربلند باشید. ذوقشون به اسباب بازی غیرقابل وصف بود و از آنجایی که دل پدرشون نازک و سفیده براشون خرید ببخشید کوچولوهای مامان اگر عکس هاتون از نظر زمانی پس و پیش شد. واقعا کار با شما دوتا اینقدر تمامِ وقت مامان را گرفته که نمی رسم وبلاگ را زود به زود به روز کنم، نمونه اش همین چند پست آخر را طی دو روز انجام دادم که بینش شاید بیشتر ا...
14 خرداد 1396

مرور خاطرات با محمد پارسا

وقتی محمدِمادر نوازنده می شود وقتی امیدِمادر محقق می شود و نمی گذارد پدر درس بخواند وقتی شازده پسرمون مهندس می شود و کمک به مادرجونش می کند(البته خواهر مشوق و همراه شون هستند) وقتی فرشته ی مامان استادکار می شود(منظورش از این نگاه، اجازه گرفتن برای ادامه شیطنته شونه) ...
14 خرداد 1396

مرور خاطرات با پانیسا خانم

وقتی مادرجون باهاتون تمرین ایستادن می کنند. فدای نگاهت طلاخانم وقتی خانم دارن آهنگ گوش میدند و نور دوربین مزاحمشون شده. معذرت خانم کوچولو وقتی خانم دوربین به دست می شوند. ژستت منو کشته امیدم وقتی خانم به مادربزرگشون در کارهای خانه کمک می کنند فدات بشه مامان که همه فن حریفی وقتی خانم رانندگی می کنند. چقدرم بهتون میاد بانو ...
14 خرداد 1396

خانه خریدن

روز تولد زنعمو مریم همگی خوشحال بودیم اما نمی دونم چرا اینقدر شما دو تا ناآرامی کردید و ما مجبور شدیم زود برگردیم. شروع 9 ماهگیتون مصادف شد با وابستگی شدید شما دو تا به مامان و فقط می خواستید بغل مامان باشید. و دوباره اون چسبیدن های محمدپارسا و اینکه فقط بغلم کنید و راه برید.البته با این تفاوت که پانیسا هم همین را می گفت. عزیزای دلم من تمام حالت هاتون را دوست دارم و تا جایی که توان داشته باشم ازتون مراقبت میکنم و دوستتون دارم... از برکت شما ما داریم صاحب خانه میشیم. شاید در ذهنمون هم نمی گذشت که دنبال همچین خانه ای باشیم اما باز من جور شدن این خانه را بعد از دو سال خانه دیدن از برکت شما دو تا فرشته می دونم. خدا را شکر که پدرتون...
14 خرداد 1396

نوروز 96

عید خوبی بود و شروع خوبی داشت مخصوصا که دایی و زن دایی هم در کنارمون بودند اما متاسفانه سرماخوردگی چهارتاییمون یکم عید را بهم سخت گذراند و همین باعث شد که نتونیم درست و کامل عید دیدنی انجام بدیم. حتی نتونستیم با عزیز و آقاجون بریم چادگان و به جای ما خاله عصمت و بچه هاش رفتند. این هم نمونه ای از عیدی هاتون(دایی و عمو) البته بقیه اش نقدی بود. مهربانان عیدتون مبارک. این اولین عید نوروز بود و من از صمیم قلبم امیدوارم هزاران عید را در کمال صحت و سلامتی با چشمان پر از شادی نظاره گر باشید. دوستتون دارم خیلی زیاد ...
14 خرداد 1396

اولین زیارت

اواخر سال 95تصمیم گرفتیم که یک مشهد بریم. باور نمی کنید خیلی عالی بود و این چندتا علت داشت. اولین و بزرگترین علتش همراه شدن باباجون و مادرجون برای کمک به ما برای شما دو تا فرشته بود و همین خیلی استرس مامان و بابا را کم می کرد. من در مشهد خیالم از تعویض پوشک و خواب و بیداری و غذا و ناآرامی شما راحت بود. آخه کوه آرامش(مادرجون) با ما همراه شده بود.هرچند خیلی به زیارت نرسیدیم ولی به نظرم کیفیت خوبی داشت. هتل بشری رفتیم و همین جا صمیمانه از تصمیم پدر و باباجون برای این سفر خوب تشکر می کنم. زیارت قبول بانو، نور دیده ام زیارت قبول نور چشمم ...
14 خرداد 1396

عروسی عمو علی

هرچند بخاطر سن شما دو تا فرشته زمان مناسبی برای عروسی رفتن ما نبود و دوست داشتیم درعروسی عمو علی خیلی شرایط بهتری داشته باشیم، اما بالاخره 20/12/95 روز عروسی عمو علی بود. انگار قسمت ما بود که از دوتا عروسی خوب(دایی امیرحسین و عمو علی) یکم دور باشیم. اونروز من خیلی نگران بودم و باز این مادرجون بود که به دادمون رسید و شما دو تا فرشته را نگهداشت تا مامان و بابا به آرایشگاه و لباس خریدن و کارهای عروسی برسند. آتلیه هم بعد از آماده کردن شما توسط مادرجون رفتیم اما متاسفانه محمدپارسا اینقدر ناراحتی کرد که مجبور شدیم عکس آنچنانی نگرفته، برگردیم. مادرجون زحمت کشیدند و شما را نگه داشتند تا من و بابا زودتر بریم مراسم و خودشون با شما دو تا فرشته دیرتر ...
14 خرداد 1396