محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

چند اتفاق

1395/5/1 1:01
نویسنده : مامان و پدر
192 بازدید
اشتراک گذاری

ازدواج عمو علی با زن عمو مریم و دایی امیرحسین با زندایی فاطمه که امیدوارم یک موقعی باشد که مامان سرحال باشه و بتونه در این دو مراسم دوست داشتنی شرکت کنه. تازه دلم می خواد برای هردوشون حسابی سنگ تمام بگذارم. این 4 تا عزیزی هستند که با شنیدن خبر آمدن شما خیلی خوشحال شدند. حتی دایی امیرحسین و زندایی فاطمه برای مامان یک شاسخین بزرگ خریدند که مادرشدنم را بهم تبریک بگن...

خانه فروختن و خانه خریدن هم به کارهامون اضافه شده که اعصاب مامان و بابا را خیلی بهم ریخته. چند ماهی هست که ما دنبال خانه میگردیم و هنوز خانه ی مورد نظرمون را پیدا نکردیم. در این دیدن ها با یک خانواده ی برخورد کردیم که دوقلوی دختر و پسر داشتند و وقتی علت فروش خانه را پرسیدم،گفتند بخاطر اینکه بچه ها دوجنس هستند و دوتا اتاق جدا می خواهند و اینجا دو تا اتاق بیشتر نداره و ما نیاز به یک سه خوابه داریم. این مشکل، مشکل هشت، نه سال دیگه ی ماست...

فروختن زمینی که آقاجون برای عروس خانم ها و پسرها خریده بود و بعد از مدتها که در فروشش گره افتاده بود فروخته شد(هرچند پدرتون خیلی موافق اینکار نبود و اینقدر بزرگواری کرد که دیگران به خواسته هاشون برسند و فشار از روی آقاجون و عزیزجون برداشته بشه). چیزی که مهمه اینه که پدرتون خیلی نگران عموعلی و عمو جواده. ان شاء الله آنها هم با کمک آقاجون و عزیزجون بتونن خانه تهیه کنند...

مامان بعد از مدتها با آقای دکتر موحدی(استاد دوران دانشجویی) قرار گذاشت و در دانشگاه همدیگر را ملاقات کردیم. از تصادف آنروز اتاق آقای دکتر خیلی شلوغ بود و آقای دکتر صالحی،آقای دکتر رفیعی، آقای دکتر لنجان نژاد و آقای دکتر سلیمانی هم بودند. با این که مدت کمی در کنار استاد بودم ولی حس خوبی داشتم. آقای دکتر از اسم و اوضاع و احوال شما دو تا وروجک پرسیدند و گفتند دواسمی نگذارید و اینکه با دارو صاحب شما دوتا شدم یا طبیعی که گفتم ارث خانوادگی داریم و کاملا طبیعی بوده ، برای آزمون دکتری هم به من گفتند امسال نیا مصاحبه و دست نگهدار تا بچه ها کمی بزرگ بشوند، بعد هم من را رساندند با ماشین درب شمالی دانشگاه و با بابایی سلام و تعارف کردند و تبریک گفتند...

تصادف هم مربوط به ماه های اول بارداری میشه که برای گرفتن جواب آزمایش، اوایل اصفهان تصادف بدی کردیم و ماشین خیلی خسارت دید. مامانی اولش در شک بود تا اینکه بابایی خسارت را به راننده واحد داد و ما راهی تعمیرگاه شدیم و مامانی در راه از ترس کلی گریه کرد. ماجرا وقتی بدتر شد که اطرافیان متوجه تصادف شدند و گفتند که مامانی باید بره بیمارستان و صدای قلبتون را بشونه و شاید براتون مشکل درست شده و ...، با شنیدن این حرفها ترس مامان خیلی بیشتر شد به طوری که به بابایی گفتم اگر کوچکترین مشکلی برای یکی از شماها بوجود بیاد من خودکشی میکنم. بابایی فقط سعی می کرد من را آرام کند. ما با عزیزجون رفتیم بیمارستان(چون خورد به تعطیلی آخر هفته و خانم دکتر مطب نبودند) ولی آنجا صدای یکی از شما را شنید و سونوگرافی اضطراری نوشت. و این استرس مامان را بیشتر کرد.روز شنبه بی نوبت رفتم پیش خانم دکتر و ایشون تا مامان را دیدند با همان لحن آرامشبخششون گفتند"زن حامله که نباید اینقدر استرس داشته باشه و چیزی نشده و همان موقع سونو کردند و از صحت و سلامتی شما دوتا وروجک خبر دادند"از آسمون اومدم زمین. دوکیلویی از وزنم کم شده بود که همین باعث شد خانم دکتر برای مامان قرص مولتی ویتامین تجویز کنند که خیلی هم در اضافه وزن موثر بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)