محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

یکم از شما

1397/3/31 19:16
نویسنده : مامان و پدر
214 بازدید
اشتراک گذاری

کلمات را اکثرا کامل و درست میگید ولی بعضی هم نه. مثلا دون دون یعنی هندوانه،  آمو یعنی آبمیوه گیری

ولی اکثر حیوانات را درست میگید که شاید از تاثیر آموزش ها و استفاده از کارت های آموزشی باشد. علاقه زیاد پانیسا به کویر کار و محمدپارسا به اسب ما را مجبور به تهیه این وسایل کرد.اما باز هم خوبه در نزدیکی خانه نماد اسب هست که محمدپارسا و به تبع آن پانیسا خانم ذوق زده بشند. از علاقه زیادشون به وسایل آشپزخانه خانه همان که فکر کنم یک چند مدت دیگه مامان باید یک جهاز کامل برای خودش آماده کند. دیگر حتی قفل کابینت و چسب هم کارساز نبوده غیر از لیوان ها یکی از سرویس های چینی مامان در حال انقراضه😬😭البته فدای یک تار موتون. بالاخره باید وسایل جهاز مامان بعد از این همه مدت رونمایی بشن😉😄

 

نگرانی جدید مامان بخاطر گرفتن از شیر و پوشک شماست. البته ما تصمیم گرفتیم برخلاف نظر اکثر افراد که می‌گفتند تا هوا گرم نشده است از شیر بگیریمتون اما من دوست دارم تا دوسالگی ادامه داشته باشد، با دکتر تون هم مشورت کردم. آخه جگرهای مامان این کمترین کاریه که از دستم برمیاد…فقط میخوام بگم که خیلی دوستتون دارم خیلی و باز خدایا شکرت که من مغلوب حرف های دیگران نشدم🙏البته من مثل کارهای مهم قبلی خیلی مشورت کردم و همین باعث شد به چند نتیجه ی مهم برسم. دوقلوها در این زمینه هم نسبت به بقیه شرایط متفاوتی دارند.

 یک نکته خیلی جالب که من و پدرتون بهش دقت کردیم این بوده که شما یک خصلت بارز دارید و اونم اجتماعی بودنت هست و خیلی زیبا با بچه های کوچکتر و بزرگتر از خودتون دوست میشید، اما در برخورد با آدم بزرگ ها متفاوتید و با همه انس ندارید. مثلا عمو علی که میاد یاد اسب می افتید(مخصوصا شما محمدپارسا). چون عمو علی باهاشون اسب سواری میکنه. جالب اینجاست که غیر از مادرجون و پدر بزرگ که خدا خیرشون بده، با خاله مریم و علی آقا رابطه خیلی خوبی دارید و من فکر میکنم شاید بخاطر شباهت خاله جان به مادرجون باشد و اینکه خاله در اون روزهای سخت و تنهایی مامان، خیلی کمک حالمون بود و کلا شما را خیلی دوست داره، بطوری که پانیسا خانم مغرور مامان که بغل هرکسی نمیره، به خاله مریم میگفت بریم آلا(خانه دخترخاله در تهران)و هرچه کردیم از خاله مریم جدا نشد😯دیگه خلاصه ما تا چند روز آلا آلا زمزمه می‌کردیم با پانیسا خانم 😅🙈 یک جای دیگه هم که حس خوبی دارید وقتی میریم، خانه دوست عزیز و گرامی خانواده محترم گردشتی است که همیشه ما را مورد لطف قرار دادند.

و یک داستان فوق العاده جالب که دوست دارم براتون بنویسم  این بود که: این را پاورقی داشته باشید که شما دو تا فرشته  بستنی خیلی دوست دارید بخصوص عروسکی و مگنوم بخاطر کاکائو(چند روزی بود محمدپارسا عکس انگور را نشان می‌داد و اصرار داشت که ما براش انگور بخریم و هرجایی که حتی فکرتون نرسد نگاه می‌کرد و انگور نشان می‌داد، اما هنوز انگور به بازار نیومده بود و من با هزار ترفند از ذهنش پاک می‌کرم  تا نوبت بعدی. یک روز پدربزرگ و مادرجون آمدند خانمان و دست هر کدامشون یک چیز خوشمزه بود.بله بستنی و انگور یاغوتی نوبرانه. یک لحظه زیبا که کاش ضبطش کرده بودم. شما دو تا فرشته به قدری خوشحال و ذوق زده بودید که برای من قابل وصف نیست. مهربونای مامان امیدوارم همیشه خوشحال و خندون باشید. و کاش ما بزرگترها هم از دنیای پاک و بی آلایش شما راز شاد بودن را یاد بگیریم...
 

پسندها (8)

نظرات (2)

❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
31 خرداد 97 22:03
ای جاااانممم💛 چقدرم شیرین زبونههه💚 خدا حفظش کنه💙  راستی خوشحال میشیم به وب ما هم سری بزنین💛 منتظریممم💚 ما وبتونو دنبال کردیم💙 اگه قابل دونستین دنبالمون کنین💛 مرسیییی💚 💚💛💙💚💛💙 💚💛💙💚💛 💚💛💙💚 💚💛💙 💚💛 💚
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
1 تیر 97 12:15
واقعا کاش ما بزرگترها هم از دنیای پاک و بی آلایش کودکان راز شاد بودن را یاد بگیریم... 👌👌👌👏👏👏👏💟💟💞💞💞💝💝🌼🌼🌻🌻🌹🌹💖💖💖🌷🌷🌷🌸❤