دوران بارداری
تا اینکه شما دو تا وروجک 5 ماهتون بشه حال مامان خیلی خوب نبود و نمی تونستم غذا درست کنم. این بود که تمام زحمت غذا افتاده بود گردن مادرجون و گاهی هم بابایی. سه روز اول هفته که مامان سرکار بود و خستگی کار هم اضافه میشد، مخصوصا که مامان بخاطر قبول شدن درآزمون دکتری دانشگاه تهران دونوبت کاری گرفته بود که روزهای بیشتری آزاد باشه و بتونه بره دانشگاه که بخاطر مشکلات کاری بابا و مامان، رفتن به تهران کنسل شد. سه روز اول هفته را یا مادرجون غذا تهیه میکرد برای مامانی می آورد یا بابایی میرفت می گرفت یا مامانی را می برد همانجا می خوردیم و مامانی کمی استراحت میکرد و برمی گشتیم خانه خودمان. گاهی وقتها اینقدر گرسنه میشدم که تحمل نداشتم و مادرجون می گفت: مامان تو خودت اینقدر شکمو نبودی که بچه های گلت تحمل ندارن تا من غذا را بکشم و همگی می خندیدیم. روزهای جمعه هم بیشتر خانه ی عزیزجون بودیم و زحمت غذا با ایشون. گاهی هم بابایی که دستپخت خیلی خوبی داره غذا درست میکرد. یکی دو روز هم در هفته میرفتم خانه مادرجون، آخه میلی به غذا نداشتم ولی مادرجون خیلی بهم می رسید و خوراکی هایی که دوست داشتم را تهیه میکرد. دست همگیتون درد نکنه.