محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

تولد بابایی

1395/7/2 16:33
نویسنده : مامان و پدر
143 بازدید
اشتراک گذاری

10 خردادماه تولد بابایی بود و از آنجایی که 14 خرداد هم تولد مامانه اصولا ما دوازدهم یک تولد مشترک میگیریم. امسال بخاطر امتحان های بابایی قرار شد بگذاریم برای تیرماه(آخه شناسنامه ی مامانی بجای 14 خرداد، 14 تیرماهه). اما بابایی نمیدونست که من امسال دوست دارم بابایی را غافلگیر کنم. پس در سکوت برنامه را پیش بردم. به عموعلی گفتم کیک برامون سفارش بده و عکس بابایی را دادم بهش تا برای روی کیک تزیین شود، به باباجون هم گفتیم میوه شب مهمانی را زحمت بکشن. خودم هم برنامه شربت و ژله و بستنی و چیزهای دیگر را کشیدم و به همه گفتیم که بی خبر از بابایی بیان خانمان،البته مثل اینکه عمومهدی مشهد بود،پس با کمک زنعمو مریم شیفت کاری عمومهدی  و عمو علی را حساب کردیم و متوجه شدیم در این هفته روز دوشنبه و 5شنبه دوتا عموها هستند، پس به عزیزجون سپردیم که چون بابایی خبر نداره که به عمو مهدی زنگ بزنه، عزیز نظر عمو مهدی را بپرسه و هر روزی که عمو مهدی تعیین کرد جشن تولد مشترک را برگزار کنیم(البته عزیزجون نظرش روی دوشنبه بود که عمومهدی شب کار نباشه و بیشتر پیشمون بمونن). خیلی خوشحال بودم از کاری که می خوام انجام بدم و کلی برای اون شب نقشه کشیدم، دایی امیرحسین میرفت تهران پیش زندایی فاطمه اما می تونست برای 5شنبه بیاد ولی گفت بخاطر عمومهدی برنامه را بهم نزنید. روز شنبه بعد از دوشیفت کاری و خسته و کوفته آمدم خانه که دیدم بابایی با زنگ عزیزجون و اطلاع رسانی عزیز از تولد خبردارشده،حسابی وارفتم، تمام نقشه هایی که از دوهفته پیش کشیده بودم نقش برآب شده بود، خیلی عصبانی شدم و از بابایی خواستم که به بهانه ی میوه خریدن خانه نیاد تا کمی عصبانیت من فروکش کند و همینطور که ناخودآگاه از چشمانم اشک سرازیر شده بود با تماسی تلفنی ناراحتی خودم را به عزیز رساندم و عزیز اظهار بی اطلاعی کرد از بی خبر بودن بابایی؟؟؟!!!!!!!!!. شب خیلی بدی را پشت سرگذاشتم. هم دل درد و هم خستگی سرکار و بدتر از همه اطلاع پیدا کردن پدرتون از مراسم تولد. می خواستم کنسلش کنم ولی دیدم 14 تیر اصلا اوضاع من مشخص نیست که چطور باشد، و ماه مبارک هم نزدیک بود...

خلاصه بابایی زنگ زد به عمو مهدی و دعوتشون کرد. قرار شد مادرجون شام درست کند که عزیز گفت نه، من سمبوسه درست میکنم. پس مادرجون از عصر آمد کمک مامانی و کلی هم کمکم داد و حضورش باعث آرامش مامانی و شما دو تا شد. مامانی با آرامش کامل قرآن خواند. شب حدود ساعت 30/9 بود که  عزیز و آقاجون و باباجون و عمو علی و زنعمو مریم تشریف آوردند. وقتی بابایی علت دیر آمدنشون را پرسید عمو علی گفت عزیزگفته ما تا 8 آماده میشیم و با ماشین نرو سرکار. بعد از صرف شام دور هم بودیم و کلی هم خوش گذشت. از همه جا و همه چیز هم صحبت کردیم. و نوبت به هدایا رسید.عزیز و آقاجون نفری 50 هزار تومان، مادر و باباجون یک ربع سکه، عمو علی و زنعمو مریم یک تکپوش برای بابایی و یک ساعت مچی برای مامانی زحمت کشیده بودند. من و بابایی هم تصمیم گرفتیم چند تا مناسبت را یکی کنیم و برای دانشگاه بابایی یک لپ تاب بخریم. اما یک پاکت دیگه بود. اونوقت که میگم رزق شما دو تا وروجک زودتر می رسد همینه. مادرجون و باباجون تصمیم گرفته بودند مبلغ 15 میلیون تومان برای سیسمونی شما به ما هدیه بدهند. من و بابایی خیلی غافلگیر شدیم. مبلغ به نسبت زمان خودمون زیاد بود و باباجون یک بازنشسته ی ساده بود. البته قبلش بهمون گفته بودند که پول می خواهید به سلیقه ی خودتون وسیله بخرید یا خودمون سیسمونی تهیه کنیم که ما گفتیم خودمان وسیله بخریم(راستش اگر میگذاشتیم به عهده ی باباجون و مادرجون می خواستند مثل جهیزه ی مامان، براتون تا 15 سالگی لباس و وسیله بخرند). دست همگیتون درد نکنه که محفل صمیمی و کوچک ما را شادتر کردید.

شب حدود 12 شب که عمو علی اینها رفتند. مامان جون تمام وسایل را جمع کرد و خانه را مرتب کرد و رفتند. من به بابایی گفتم دوست داشتم امشب خیلی بهتر برگزار بشه و من خیلی کارهای دیگه می خواستم انجام بدم ولی واقعا خبردارشدنت جان و توانم را گرفت. اما بابایی گفت بهترین غافلگیری برای من، تو و این بچه ها هستید...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)