محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

ورود به ماه هشتم

1395/7/2 17:20
نویسنده : مامان و پدر
164 بازدید
اشتراک گذاری

 از نظر روحی خیلی ریخته بودم بهم. هم روحی و هم جسمی، عرق و گاهی داغ شدن بدن، دل درد های شدید،هر وقت هم عصبی میشدم این علایم بیشتر میشد. تکان خوردن هاتون هم خیلی بیشتر شده و با درد بدن من همراه میشن.حس گرفتگی ریه و رگ های مغزم را دارم. حس عجیبی که قابل وصف نیست. بابایی هم درگیر کارهای خانه و امتحاناتش و خانه خریدن و خانه فروختن و خلاصه یک بلوشووییه. قرار شد چون مامان نمی تونه بره پیش خانم دکتر مادرجون زحمت بکشن(هرچند ماه رمضان هم هست) هم جواب آزمایش و هم حال مامانی را بگوید. در این شرایط مادرجونه که به دادم میرسه و آرومم میکنه و مامن امنی برای ناراحتی هام و گریه هام میشه. با آمدن شما دوتا بیشتر به عمق کارهایی که مادرجون برای من انجام داده پی میبرم. کاش من هم مادر خوبی برای شما باشم و یک پناهگاه امن و مطمئن برای آغوش جسمی و روحی تون. عزیزجون هم میگه من نمی تونم خودم بیام سر بزنم و کسی هم نیست بیاردم. امیدوارم بین نوه هاشون فرق نگذارند...

راستی خیاط مامان زنگ زد که لباس بارداری مامانی آماده شده ولی حال مامان خوب نبود که برم بگیرم و زحمتش افتاد گردن مادرجون.

هفته ی اول ماه هشتم برای سلامتی امام زمان و برای شما دوتا یک گوسفند سر بردیم. امیدوارم همیشه سلامت باشید که بهترین خبر برای هر پدر و مادری سلامتی فرزندانش هست.

یک چیزی که کاملا مشخصه، نگرانی مادرجون در ماه هشتم است که شما زودتر از موعد به دنیا نیایید. از آنجایی که دل دردهای مامان خیلی بیشتر شده و نیاز داره که یک نفر وقتی بابا نیست پیشم باشد، زحمت این کار افتاده گردن مادرجون و عزیزجون. دو روز اول را دایی امیرحسین آمد بعد تا آخر هفته را مادرجان زحمت کشیدند. شنبه و یکشنبه ی هفته بعد را هم عزیزجون تشریف آوردند پیش مامان و باز بقیه روزهای هفته را مادرجون. متاسفانه وقتی هم می آیند اینجا خوابشون بهم میخوره و بخاطر حال مامان کلی شب ها اذیت میشن.

بابا حسابی افتاده دنبال کار تعمیرات خانه. از کج کشی و رنگ کردن و تعویض لامپ و شیرآب و...

ماه هشتم ماه عجیبیه. حس سنگینی شدید و اینکه فکر میکنم جاتون خیلی تنگه و همین باعث میشه موقع حرکت هاتون مامان درد زیادی داشته باشد. عزیزجون میگه سرخ میشی وقتی درد میکشی. کمر درد، پا درد و گرفتگی عضلات هم اضافه شده. حتی خوابیدن هم برای مامان سخت شده چون سنگینی شما روی دنده ها و پهلوها ی مامان اثر میگذارد...

وقتی از تکان خوردن پانیسا خانم نگران میشم یک آهنگ میگذارم و از حرکت کردنتون مطمئن میشم...

قرار بود عصرش بریم برای عکاسی. من از مادرجون خواستم که بیاد کمک مامان. دستشون درد نکنه، چون آمدن مادرجون باعث آرامش و تحمل بیشتر مامان میشه. بعدش هم رفتیم سیتی سنتر تا هم مبل ببینیم و هم مامان یک کفش راحت بخره که کفش مناسب این دوران گیر نیاوردیم و برگشتیم. ولی در کل هر سه نفرمون خیلی خسته شدیم...

در ماه هشتم حسابی تن مامان و بابا را لرزاندید و مامان را راهی بیمارستان کردید. قضیه از این قرار بود که یک شب مامان حس کرد یک طرف شکمش سنگینه ولی سعی کردم برام مهم نباشه و بخوابم،صبح تا ظهر هم سنگین بودم و حس غذاخوردن نداشتم و حرکت خاصی از آقا محمدپارسا که چند روزی بود بدجور تکان میخورد و نفس مامان را بند می آورد، نبود. مادرجون هم دستش بند مادربزرگ مامان بود که حالش خوب نبود. تا اینکه خاله مریم زنگ زد و مامان قضیه را برای خاله تعریف کرد و خاله هم بعد از کلی همراهی و اینکه یکم شیرینی مثل شربت عسل یا بستنی بخورم، خواست که بیاید پیش مامان ولی مامان مخالفت کرد و گفت الان بابا از سرکار میرسه، دیگه کم کم داشتم گریه میکردم، چون هرچی هم صداتون میکردم جواب نمیدادید و واکنشی نشان نمیدادید. در همین حین دایی و زندایی فاطمه زنگ زدند و با اصرار راهی شدند که مامان را ببرند بیمارستان. اول رفتیم درمانگاه ولی ماما نداشت، پس راهی بیمارستان شدیم و به اصرار مامای زایشگاه نوار قلب ازتون گرفتند که خیلی طول کشید. ولی من همین که صدای قلبتون را شنیدم خیالم راحت شد ولی موقع نوار قلب حس خوبی نداشتم. اونروز پدرتون هم نتونست زود از سرکار بیاد و دایی و زندایی پیش مامان ماندند. ولی وقتی آمدیم خانه مادرجون و خاله مریم و دخترخاله حمیده هم حسابی نگران شده بودند و آمدند دیدن مامان. راستش از رفتار و حرکت نکردن امروزتون خیلی عصبانی بودم و تصمیم گرفتم دیگر روی رفتارتون اینقدر حساس نباشم. امشب آقاجون اینها افطاری می دادند و برای اینکه بابا به مهمانی برسد دایی و خانمش پیش مامان ماندند که بدین وسیله ازشون تشکر میکنم.

 ماه هشتم مامان خیلی اذیت شد. هم سنگینی و هم دل دردهای متفاوت و هم لحظه شماری برای تمام شدن این ماه(چون همه میگفتند ماه هشتم به دنیا نیایید بهتر است). در این ماه بیشتر مادرجون آمد پیش مامان تا بابا با خیال راحتر بتونه بره سرکار. دکتر این ماه را هم که رفتم یکم نگران حال مامان بود ولی مثل همیشه به مامان آرامش داد و گفت اگر بچه ها تا آخر تیرماه بدنیا آمدند بیایید بیمارستان سعدی که دستگاه داشته باشد ولی اگر بتوانی تا مرداد تحمل کنی، هروقت دیگر بدنیا بیایند عالیست. و باز خدا را شکر که اواخر تیرماه هست و خدا این قدرت را به مامان داده که با تمام سختی هاش تحمل و صبر داشته باشد و شما هم بچه های حرف گوش کنی بودید. راستش مامان خیلی دوست نداره که زود بدنیا بیایید. اولا در این دنیا خبر خاصی نیست و دوما دوست دارم کامل شده باشید(چون برای سلامتی و هوش خودتون بهتره).

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)