محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

تولد دایی جون

1395/8/8 20:20
نویسنده : مامان و پدر
161 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح مادرجون زنگ زد که من نهار درست میکنم و می آییم خونه تون. خبر بهتر اینکه تولد دایی امیرحسین هم بود و برای اینکه من سوار ماشین نشم که اذیت بشم، تصمیم گرفته بودند همگی با پسرخاله حمید بیایند خانه ما. بعد از خوردن سبزی پلو با ماهیچه که غذای مورد علاقه مامان بود، با کیک و کادویی که برای دایی آورده بودند یک تولد کوچک ولی زیبا گرفتیم. با اینکه من فقط نشسته یا خوابیده بودم ولی خیلی به من و قطعا شما دوتا فرشته خوش گذشت.شب هم عزیزجون اینها آمدند خونمون ولی ساعت حدود 10 بود که آمدند و بعد از صرف شام، من و زنعمو مریم کمی با هم در مورد بیمارستان صحبت کردیم و بعد از صرف میوه رفتند. راستی آقاجون و عزیزجون و عمو جواد و عمومهدی و خانواده خانمش روز یکشنبه راهی شمال و سرعین هستند. در این یک هفته ای که عزیزجون اینها نبودند، یا مادرجون خونه ما بود و یا مامان با اصرار زیاد مادرجون رفت خونه شان و باز مادرجون با میوه های رنگی و خوشمزه و غذاهای جورواجور از مامان و شما دو تا فسقلی پذیرایی میکرد. تمام کارها را خودش تنهایی انجام میداد و من باز مثل همیشه از خجالت آب میشدم. در طی این هفته در کنار اینکه حالم خیلی خوب نبود، اتفاق های خوبی افتاد. مثلا یک روز خاله فاطمه ی مامان و مادرجون آمدند خونمون که خیلی خوش گذشت. وقتی هم مامان خانه باباجون بود،دخترعموهای مادرجون هم آمدند دیدن مامان. خاله خدیجه(خاله بابا) هم چند بار زنگ زد و احوالتون را پرسید.

در این یک هفته مسافرت آقاجون اینها، دو، سه بار پدر برای عزیزجون زنگ زد و احوالشون را پرسید ولی خدا را شکر اینقدر بهشون خوش گذشته بود که فقط عزیزجون یکبار براتون زنگ زد و احوالتون را پرسید. امیدواریم همیشه بهشون خوش بگذرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)