محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

و ماجرای بچه دار شدن ما:

1395/5/1 0:33
نویسنده : مامان و پدر
165 بازدید
اشتراک گذاری

 

برای شروع بهتره از سال 94 شروع کنم که سال خوبی برای کل خانواده بود. عقد عمو علی و زن عمو مریم که دختر خیلی خوب و دلنشینی بود و از همان روز اول کلی به دل مامان نشست، قبولی مامان در آزمون دکتری سراسری دانشگاه تهران و دانشگاه تهران مرکز، قبولی پدر در آزمون سراسری کارشناسی ارشد دانشگاه مالک اشتر تهران و نجف آباد اصفهان و از همه مهمتر قدم گذاشتن شما دو تا فرشته به زندگی ما

تنها اتفاق ناراحت کننده فوت مادربزرگ مامان در اواخر مردادماه بود،خدایش بیامرزد.

چند وقتی بود که اصرارهای اطرافیان برای بچه دار شدن ما خیلی زیاد شده بود حتی خانم دکتر طلیعه(یکی از بهترین متخصصان زنان و زایمان اصفهان) هم نظرشون این بود که ما بچه دار بشیم،البته خانم دکتر کلا بچه دوست هستند. همین روزها اصرارهای من هم برای بچه دار شدن بیشتر شده بود اما مثل قبل به شوخی و حرف بین من و پدرتون میگذشت تا اینکه یکبار تصمیمون جدی شد.

مامان و بابا اصلا باورشون نمیشد. ولی راستش مامان در فاصله ی کمتر از یکماه متوجه شد که بارداره . اما نمیدونستم خدا اینقدر دوستم داره که حرفم را شنیده و بجای یکی، دو تا فرشته بهم هدیه داده تا اینکه به دکتر مراجعه کردیم و با اولین سونوگرافی خبر از وجود دو تا هدیه ی الهی داد.هیچوقت اون لحظه را فراموش نمی کنم. یک شادی غیر قابل وصف که صاحب دو تا هدیه شدم. و چقدر احساس غرور کردم و فقط خدا را شکر کردم. دفعه دوم مراجعه به دکترمادرجون(مادر مامان) همراه مامان آمده بود و خوشحالی و اشک در چشمانش بود. خانم دکتر که دوست و همکار مادرجونه، خیلی به مادرجون تبریک گفت. وقتی خبر را به پدرتون دادم خیلی خوشحال شد.اواخر آذر بود و مهمانی شب یلدای عمو علی که خبر را به عزیزجون و آقاجون(پدر و مادر پدرتون) دادیم. خیلی خوشحال شدند. عمو علی از خوشحالی آنها متوجه شد و تبریک گفت. بعد هم مهمانها آمدند. حال مامان خیلی خوب نبود و نمیدونستم چیکار باید بکنم (فکر کنم از رنگ و روی مامان مهمونها فهمیدند چه خبره). زمان زیادی نگذشت که تقریبا خانواده های درجه یک و دو و سه متوجه بارداری من شدند. من و بابا و مادرجون هرماه یکبار میرفتیم پیش خانم دکتر. هرچند گاهی حال مامان اونقدر بد میشد که از حوصله خارج بود. تهوع و دل درد و کمردرد و بی حوصلگی و... . به هر حال با هر سختی ای که بود سه ماه اول گذشت و آزمایشات غربالگری خدا را شکر با نتیجه خوبی به پایان رسید. اولین سونوگرافی غربالگری مرحله اول خیلی چیز خاصی مشخص نبود و جنسیت هم معلوم نبود. خانم دکتر طلیعه از اینکه شما دوتا از نظر رشدی نزدیک هم بودید و دو تا ساک جدا بودید خیلی راضی بود. سونوگرافی مرحله دوم که به صورت سه بعدی بود در تاریخ 24/12/94 بود که بخاطر مشغله کاری پدر،مامان با عموعلی و زن عمو مریم رفت. خیلی نگران بودم و دلم می خواست سالم باشید و فکر کنم هیچ چیز برای مادر بهتر از شنیدن سلامتی بچه هاش نیست. وقتی داخل اتاق سونو شدم کمی ترس داشتم. عمو علی یکم با گوشیش از مانیتور فیلم گرفت و پدر هم سفارش کرده بود حتما فیلم سونوگرافی را بگیرید. آقای دکتر خیلی خوب برخورد کرد و کامل برای مامان توضیح داد که هر قسمت از بدن شما چقدر شده و کجا قرار داره. چون خدا را شکر جنسیت برای من و پدرتون اصل نبود و سلامتیتون مهمتر بود وقتی از سلامتی تون باخبر شدم خیلی خوشحال شدم.در این فاصله مادرجون هم زنگ زده بود به عمو علی تا از نتیجه خبر دار بشه.جالب اینجا بود که شما دو تا وروجک شکل T قرار گرفته بودید. آقای دکتر گفت دخترخانمتون پایین و آقا پسرتون بالاست. وای خدای من باورش برام خیلی سخت بود. خدا به من یک دختر و یک پسر داده بود(البته این دخترخانم، سوگلی و یکی یکدونه ی خانواده بابایی بود، چون در خانواده ی بابایی، و حداقل در اقوام درجه یک دختر نداشتند)، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم و وقتی هم آمدم بیرون می شد خوشحالی را در صورت عموعلی دید.اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم یا حتی به پدرتون چی بگم وهرچی عمو علی میگفت اینطور بگو یا اونطور بگو که بابایی سورپرایز بشه،انگار اصلا صداش را نمیشنیدم. دلم می خواست یکم از خوشحالی گریه کنم ولی پیش عمو علی و زنعمو مریم خجالت کشیدم و همین باعث شده بود که هیجان درون بدنم باقی بمونه. . در این فاصله دایی امیرحسین زنگ زد و از سلامتی و جنسیتتون پرسید اما بهش گفتم عصر به بابایی زنگ بزنه، چون هنوز خود بابایی هم نمیدونست صاحب یک دختر و یک پسر شده. صبح که پدرتون میرفت سرکار با هم قرار گذاشتیم که خود بابایی جنسیت را به بقیه بگوید پس من هم به کسی نگفتم.خدا را شکر عمو علی هم فورا موضوع را گرفت و تا خبردادن بابا چیزی به کسی نگفت. بعدش جواب آزمایش خون غربالگری را گرفتیم و عمو علی برای سلامتی تون از شیرینی فروشی آریا شیرینی خرید. حتی نمی تونستم آیس پکی که عموعلی زحمت کشیده بود را بخورم. واقعا جزء حس های عجیب بود. ما آمدیم خانه عزیزجون و غذا خوردیم. عصر همون روز با مادرجون و بابایی رفتیم پیش خانم دکتر که خدا را شکر از روند آزمایشها خیلی راضی بود. بعد بابایی از شیرینی فروشی آندلس شیرینی عید و شیرینی شما دو تا وروجک را خرید و برای خبر دادن به باباجون(پدر مامان) و عزیز و آقاجون راهی شدیم. بابا جون که اصرار داشت اول سلامتی بچه ها مهمه نه جنسیتشون.آقاجون هم میگفت جنسیت مهم نیست ولی من به خدا میگفتم کاش دوقلوها دو جنس باشند. کلا همه خوشحال بودند. بابایی نماز شکر خواند و من هنوز در حیرت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)