اولین سفر
4/30 صبح 95/6/30
حال مامان هنوز کامل خوب نشده بود که قرار شد مادرجون و باباجون بروند تهران و در مورد عروسی دایی امیرحسین با خانواده ی زندایی صحبت کنند و همین علتی شد که ما بخاطر وابستگی و نیاز به مادرجون باهاشون همراه بشیم. اتفاقا با اینکه باباجون خیلی بخاطر شما دوتا فرشته مخالف بود و من هم خیلی استرس داشتم که چطور خواهد شد و آیا خیلی اذیت میشیم یا نه، خیلی خوش گذشت ما بیشتر خانه خاله فاطمه بودیم. شوهر خاله(آقای جمالی) خیلی بچه دوست است و خیلی جالب آرامتون می کرد. خاله هم خیلی وارد بود و بیشتر در آشپزخانه برای ما زحمت می کشید. بچه های خاله در این دو سه روز تنهامون نگذاشتند. عصر روز 5شنبه هم از شهریار راهی تهران شدیم و به خاله نصرت و پسرخاله حمید سرزدیم(زندایی متاسفانه حسابی سرما خورده بود). مامان و مریم خانم شما دو تا را نگه داشتند و من و بابایی رفتیم خیابان بهار تا براتون کالسکه بخریم که متاسفانه به ترافیک برخوردیم و مغازه ها اکثرا بسته بودند. لباس های زیبایی آنجا بود، اینجا بود که بابایی به من گفت دوست دارم این دو تا فرشته همیشه بهترین و شیک ترین لباس ها را بپوشند.