محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

تب ناگهانی

1395/10/30 23:29
نویسنده : مامان و پدر
142 بازدید
اشتراک گذاری

تب ناگهانی محمدپارسا که در 54 روزگی اتفاق افتاد و تن همگی را لرزاند. عصر روز یکشنبه بود که محمد پارسا تب 39درجه کرد و من نگرانی و بی تابی شدید مادرجون را می دیدم. ما(من و بابا و مادرجون) فورا رفتیم پیش دکتر پارسا و ایشون هم آزمایش خون و ادرار نوشت. متاسفانه آزمایش خون عفونت نشان می داد ولی تا آزمایشگاه نوبل جواب را داد دکتر مطب را ترک کرده بود ولی با اصرار مادرجون منشی به دکتر زنگ زد و ایشون دستور بستری دادند. همگی مخالف بودیم که بستری بشی. من به این فکر می کردم که پانیسا را چه کنم و نکنه محمدپارسا در این مدت بیماریهای بدتری بگیرد. بابا گفت بریم بیمارستان شهدای لنجان چون مادر آشنا داشت و رفت و آمد راحت تر بود(البته من بعد از گفتن حرف پدر خیلی تعجب کردم چون همیشه موافق اصفهان بود). ساعت حدود یک بود و ما هنوز شام نخورده بودیم و مادرجون هم با استامینوفن تب محمدپارسا را پایین نگه داشته بود. با پدر تصمیم گرفتیم که تا صبح صبر کنیم و صبح بریم بیمارستان لنجان. صبح خاله مریم رفت و برای دکتر کرمی براتون نوبت گرفت که با سفارش ساعت 5 بعدازظهر نوبت داده بود. مادرجون نگران بود که دیر نشه که دوستش خانم سامانی زنگ زد که بیایید بیمارستان تا دکتر همین جا ویزیتش کند. ما در ماشین نشستیم و مادرجون با کمک خانم سامانی آزمایش ادرار را گرفته بودند و مادرجون به آزمایشگاه برده بود که خدا را شکر مشکلی نبود. ساعت 11 بود که عزیز زنگ زد و ماجرا را گفتیم. وقتی رفتیم خانه باباجون، عزیز و آقاجون آمدند و سوپ آوردند. وقتی مادرجان از بیمارستان برمی گشت خاله مریم سبزی پلو و ماهی برای مامان داده بود. البته من قبلش گرسنه بودم، یکم سوپ و حاضری خوردم. عصر دو تاتون را بردیم مطب دکتر کرمی. به نظر دکتر خوبی می رسید. بچه ها را کامل معاینه کرد و برای محمدپارسا آنتی بیوتیک نوشت و از احوالات من پرسید و گفت این چه وضعیه گفتم نگران محمدپارسا هستم که مریضه ولی دکتر متوجه نگرانی شدید من شده بود. برام داروی گیاهی نوشت و سعی کرد آرومم کنه. خدا را شکر محمدپارسا بهتر شد و نذر و نیاز من برای بستری نشدن محمدپارسا به نتیجه رسید. شب هم عزیز قیمه ریزه  و ذرت درست کرد و با آقاجون آوردند. خاله فاطمه هم که از تهران آمده بودند، آمدند دیدنتون. خاله بهم گفت که خیلی دعا کردم پسرت بستری نشه، اونوقت خیلی سختت میشد......بازم خدا را شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)