محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

مسافرتی که از تابستان به پاییز رسید

1397/7/26 20:45
نویسنده : مامان و پدر
258 بازدید
اشتراک گذاری

چند بار قرار بود بریم تهران خانه دایی امیرحسین که یا از طرف سرکار پدر نمیشد یا مریضی آقاجون و عزیز که از مکه آمدند مانع شده بود تا اینکه اینبار در کمال ناامیدی جور شد و شما دو تا فرشته خیلی خوشحال بودید که داریم چمدان می‌بندیم و چون مامان هنوز باور نداشت که میشه بریم،  روز آخر از مادرجون خواست که بیایند کمک. شما دو تا فرشته را حمام ببرند و مامان به کارهاش برسد. طبق معمول براتون از خانه غذا پخته و آورده بودند و حتی در جمع کردن وسایل هم کمک مامان دادند. ممنون مادرجون و چقدر شما خوبید که همیشه کمک حالمون هستید 😘😘💐️💝💐😘😘و یک مسافرت بی استرس برای مامان که بابت شما دو تا فرشته  با همراه شدن مادرجون خیالم راحت است. و این چیز روشنی است که همه بهم میگن که چقدر بچه ها با مادرت انس دارند. محمدپارسا در طول راه دایم بغل مادرجون بودند، و فقط یکی دوبار جاشون را با پانیسا خانم عوض کردند.

دایی جون، دایی جون گفتنتون انگار قند تو دلم آب می‌کنند. چقدر شما ها را با این دایی مهربون دوست دارم. مثل همیشه دایی و خاله فاطمه (زندایی)  و خاله ها و آقا حمید وخانواده محترم سنگ تمام گذاشتند. و چقدر با بچه ها و مثل همیشه مادرجون خوشحال بودید. با اینکه سرماخوردگی مون از اصفهان خوب که نشده بود، بدتر هم شدیم و کلی وقتمان صرف استراحت و دکتر رفتن شد ولی من وپدر خیالمون از بابت شما دو تا فرشته راحت بود. دوست تون داریم، هم شما و هم تمام کسایی که برای خوشحالی شما از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کنند.

یه شب عالی کنار عزیزانمون به مناسبت نزدیک شدن به تولد خاله فاطمه ی مهربون

محمدپارسای گلم هنوز داره بستنی بزرگی که خورده را برای پدربزرگ توصیف میکند. پانیسا خانم هم مشغول خانه داری هستند. فداتون مامانی

اینم یک روز عالی در اوشان و فشم با دایی مهربون و خانمش

یعنی اگر فکر کردید این میوه ها جان سالم از دست این دو تا شیطون به در بردند،سخت در اشتباهید(مهمانی خانه پسرخاله)

 

وقتی می خواستیم بریم شهریار می گفتید بریم خانه دایی من هم فیلم آقای جمالی که حسابی در سفر به اصفهان با شما بازی کرده بودند و محمدپارسا بهشون  میگفت آقاجون را نشان دادم،دیدم میگید آقای جمالی😲😅

بچه ها اون چیزی را میگن که ما بزرگترها بهشون میگیمتشویق

ممنون از دخترخاله طیبه و فاطمه و بچه های نازشون که برای دیدن ما به شهریار آمدند. خاله فدای همه ی گل های اون شب بشه که اینقدر ماهیدمحبتمحبت و چقدر دلمون برای همگیتون تنگ شده بود مهربونا. جالب بود برای همه مون که بچه ها انگار صدسال بود با هم بودند. تازه از خاله طیبه و فاطمه هم اصلا دوری نکردید. آخه این نزدیکی ها و آشنایی ها ماجرا داره پانیسا خانم و آقا محمدپارسا که وقتی بزرگ شدید خودتون متوجه میشید عزیزای دلمجشن

پسندها (3)

نظرات (0)