محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

و اما روز موعد

1395/8/8 20:38
نویسنده : مامان و پدر
225 بازدید
اشتراک گذاری

قرار بود یازدهم مردادماه پا به دنیا بگذارید که کیسه ی آبی که شما را در شکم مامان حفظ می کرد، یک روز زودتر باز شد و پدر که تازه رفته بود سرکار برگشت و دایی و مادرجون هم فورا آمدند. مادرجون زنگ زد به عزیز و خبر داد که ما داریم به بیمارستان سپاهان میریم. مامان خیلی از کارهاش را گذاشته بود برای روز دهم ولی خانم دکتر گفتند که فورا بریم بیمارستان. خدا را شکر که مامان خیلی در مورد باز شدن کیسه آب خوانده و شنیده بود وگرنه شاید خیلی هول می کردم. من زودتر به اتاق عمل منتقل شدم ولی خون را خیلی بد ازم گرفتند که تا چند روز دست مامان سیاه شده بود. بیهوشی اسپاینال و به دنیا آمدن پانسا خانم(10:10) و دو دقیقه بعد هم آقا محمد پارسا(10:12) که هر دوتون را خانم دکتر نشانم داد. متخصص بیهوشی هم جناب آقای دکتر ملکی بودند که پانیسا خانم را برای پسرشون در اتاق عمل خاستگاری کردند. کلی هم در مورد عروس و مادرشوهر صحبت کردند. پنج، شش ساعتی در اتاق ریکاوری بودم و این باعث نگرانی بیش از اندازه مادرجون شده بود. در این حین خانم فرامرزی دخترخواهر خانم اسماعیلی(دوست مادرجون) که در بیمارستان کار می کرد را پیدا کرده و خواسته بودند که من را ببینند که سالم هستم یا نه. وقتی من مادرجون را دیدم داشت گریه می کرد و خیلی نگران بود و دست گذاشت به پاهام که هنوز حسش کامل برنگشته بود. وقتی به داخل بخش منتقل شدم دیدم عزیزجون هم آنجاست و گفتند که براشون صبحانه آورده بوده. باباجون و خاله مریم و حمیده دخترخاله هم آمدند که خاله مریم تعریف می کرد که باباجون خیلی خیلی تند رانندگی می کرده و نگران حال من بوده. عزیزجون و دخترخاله با باباجون برگشتند و خاله مریم زحمت کشید و تا فردا در بیمارستان ماند. خانم اسماعیلی و دخترخواهرشون، خانم گردشتی و عمه آمدند دیدنمون در بیمارستان که همین جا ازشون تشکر می کنم. ساعت دو نیمه شب هم اجازه راه رفتن بهم دادند که با کمک مادرجون و پرستار بیمارستان(که خودش دوقلو بود) راه رفتم و خیال همه راحت شد و فردا صبح هم خانم دکتر با دیدن مامان، دستور ترخیص را دادند. در راه برگشت یکم ماشین خراب شد ولی خدا را شکر به خیر گذشت. دایی امیرحسین خانه را آماده کرده بود و با قصاب هم هماهنگ کرده بود که گوسفندی را پیش پای من وشما نورسیده ها سرببرند. عزیزجون هم زحمت نهار را کشیدند. به محض ورود ما به خانه دایی امیرحسین براتون اسپند دود کرده بود. اولین هدیه تولدتون را باباجون داد. تازه بخاطر به دنیا آوردن شما به من هم هدیه داد. همان روز هم پدربزرگ ها در گوش شما دو تا فرشته اذان گفته و نام محمدپارسا و پانیسا در گوش راست و محمد مهدی و فاطمه برای گوش چپ را نهادند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

❤مامانیـ جونــ ـ❤
8 آبان 95 21:28
وای خدای من چقدر جوجه هات نازن مامانیییییی خدا حفظشون کنه برات گلمممم
مامان
12 مرداد 97 0:48
مامان فداتون بشه. متن ها را گاهی می خونم و ناخودآگاه اشک میریزم. خدایا شکرت خیلی خیلی دوستتون دارم و باز خدا را شکر که روزهای سخت می گذره