مهمانی ها
خیلی وقته که نشده براتون پست جدید بگذارم ولی همه را در دفتر خاطراتتون نوشتم. در این مدت اتفاقات زیادی افتاد هم خوب و هم بد. البته زندگی همینه خوبی و بدی در کنار هم و من که هر روز شما را عاشقانه تر دوست دارم. وصفش خیلی مشکله و کلمات در مقابل این احساس ناب زانو زده اند. من با شما به خدا نزدیکتر شدم و عاشق تر و هزاران بار شکرت خداجونم که این فرشته ها را به من دادی.
دیشب داشتم تصور می کردم که محمدپارسا و پانیسا نشستند و دارن چوب خط تمرین می کنند و مثل الان که محمدپارسا از عشق و محبت زیادش صدای خواهرش را درمیاره اونوقتم آیا از همین کارها می کنه یا نه؟!!!...عجب حالی من و پدرتون با شما خواهیم کرد. عاشقانه هر سه تون را دوست دارم.
الان دیگه شما 10 ماهه شدید و من خلاصه ای از اتفاقات را براتون می نویسم. بهتره از مهمانی ها شروع کنم...
اولین کسی که می خواست دعوتتون کند باباجون بود که من ازشون خواهش کردم صبر کنند که شما دوتا کمی بزرگتر بشید و به قول معروف از آب و گل درآیید و من هم بهتر بشم. از طرفی هم مادرجون تمام وقت پیش ما بودند و از شما دو تا فرشته با جون و دل پرستاری می کردند. پدربزرگ و مادربزرگ مامان هم چند بار دعوتتون کردند ولی هربار شرایطمون جور نبود. تا اینکه بالاخره بعد از مهمانی آقاجون، خانواده ی مامان یعنی عموها و عمه سهیلا و دخترعمه خدیجه دور هم جمع شدیم. یادم هست که فقط سارا و یلدا و آتنا می خواستند شما دوتا را بغل کنند و عکس باهاتون بگیرند. و اینکه یلدا(دخترعموی مامان) گفت به من میگن بچه ای اما پانیسا را پانیسا خانم صدا می کنند. خلاصه روز خوبی بود. بعدشم آمدیم خانه ی باباجون و دوهفته ای ماندیم.
در 5شنبه آخر آذرماه خانه خاله مریم دعوت بودیم. هرچند در این 4ماه خاله مریم خیلی زحمت براتون کشید و مامان حسابی از دستپخت خاله خورده بود، اما خاله گفت دوست دارم پانیسا و محمدپارسا را رسما دعوت کنم. روز خیلی خوبی بود و ما تا عصر آنجا بودیم و با آلا خانم هم کلی بازی کردید و عکس گرفتید. خاله خیلی زحمت کشیده بود و مثل همیشه خیلی هم خوشمزه بود.
آقای گردشتی هم زحمت کشیدند و شما دو تا فرشته را دعوت کردند.
ممنون از همگی