عروسی دایی امیرحسین
برای خرید لباس مجبور شدم یک روز مزاحم زنعمو مریم بشم و ازش خواستم بعد از سرکارش بیاد خانه آقاجون تا همگی حواسشون به شما باشد.آنروز من ظاهرا رفتم خرید ولی دنیا را گم کرده بودم. فداتون بشم که اینقدر شدید تمام زندگی من.هرچند خیلی نگرانتون بودم و مادرجون هم براتون سنگ تمام گذاشت و در بدترین شرایط همراهتون بود ولی دست و پا شکسته رفتیم عروسی. من اصلا فکر نمی کردم بتونم آرایشگاه برم، اما خدا را شکر با کمک خاله فردوس و زهرا خانم(عروس خاله) که کمک زیادی در نگهداری و آماده کردن شما کردند، عروسی هم گذشت. آقاجون و عزیز و عموها عروسی نیامدند و جاشون خیلی خالی بود. هرچند نشد که ما دنبال ماشین عروس بریم و خیلی از مراسم را بخاطر شما دو تا فرشته نرسیدیم ولی خدا را شکر همه چیز به خوبی تمام شد. هزار ماشاءالله خیلی خوشکل که هستید در عروسی هم خیلی زیباتر شده بودید. همه می گفتند باید براشون صدقه بگذارید. عصر روز جمعه هم رفتیم خانه دایی که چقدر ذوق کردند و بطور اختصاصی کیک عروسی را برای ما آوردند. و از آنجا با مادرجون و باباجون و مادربزرگ مامان راهی خانه شدیم.
دستتون درد نکنه دایی و زندایی عزیز...