محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

روزهای اول

روزهای اول کمی زردی داشتید. اول محمدپارسا زردیش بالا بود که در خانه با لامپ های مخصوص پایین آمد و دل مامان هروقت بهتون نگاه می کرد ریش می شد ولی روزهای بعدی زردی پانیسا خانم بیشتر شد تا روز هفتم که خانم دکتر گفت این ناسازگاری شیر مادره. برای همین 48 ساعت شیر مادر را گرم کردیم و بهت دادیم که خدا را شکر بهتر شدی. ولی خدا می داند که در همین چند روز چه به سر من و مادرجون آمد. من که فقط گریه می کردم و این مادرجون بود که مامان را با حرفهاش دلداری می داد و آرام می کرد. بعضی از فامیل هم که اصلا رعایت نمی کردند هیچ تازه با حرف ها و دستورها و رفتارشون به درد مامان اضافه هم می کردند. روز هفتم پدر براتون گوسفند عقیقه کرد و محمدپارسا را ختنه کردیم(...
8 آبان 1395

و اما روز موعد

قرار بود یازدهم مردادماه پا به دنیا بگذارید که کیسه ی آبی که شما را در شکم مامان حفظ می کرد، یک روز زودتر باز شد و پدر که تازه رفته بود سرکار برگشت و دایی و مادرجون هم فورا آمدند. مادرجون زنگ زد به عزیز و خبر داد که ما داریم به بیمارستان سپاهان میریم. مامان خیلی از کارهاش را گذاشته بود برای روز دهم ولی خانم دکتر گفتند که فورا بریم بیمارستان. خدا را شکر که مامان خیلی در مورد باز شدن کیسه آب خوانده و شنیده بود وگرنه شاید خیلی هول می کردم. من زودتر به اتاق عمل منتقل شدم ولی خون را خیلی بد ازم گرفتند که تا چند روز دست مامان سیاه شده بود. بیهوشی اسپاینال و به دنیا آمدن پانسا خانم(10:10) و دو دقیقه بعد هم آقا محمد پارسا(10:12) که هر دوتون را خانم...
8 آبان 1395

قدردانی

در مدت بارداری مامان خیلی ها زحمت کشیدند. مخصوصا این دو ماه آخر که به دستور خانم دکتر نیاز به مراقبت بیشتری داشتم. عزیزجون 4 روز، خاله شروین 3 روز(26 مرداد هم عروسی خاله شروین هست ولی با این حال از بس شما را دوست داره آمد پیش مامان)، دایی امیرحسین 4 روز و بقیه روزها به غیر از روزهای تعطیل که بابایی خانه بود، مادرجون زحمت کشیدند. هم خودشون می آمدند و هم خوراکی های خوشمزه زحمت می کشیدند. البته یک تشکر ویژه باید از باباجون بکنیم که این فرصت را به مادرجون دادند که بتوانند روزهای زیادی را در کنار مامان باشند. اینجاست که مامان فکر میکنه اگر یک خواهر داشتم، شاید به بقیه زحمت نمی دادم، آخه مادرجون واقعا دست تنهاست و حسابی خسته میشه. در این مدت خا...
8 آبان 1395

آخرین سونوگرافی و انتخاب بیمارستان

آخرین سونوگرافی و نوبت دکتر مامان بود و قرار بود تاریخ زایمان مشخص شود. نتیجه سونوگرافی خدا را شکر خیلی خوب بود و دکتر راضی بود و تاریخ زایمان هم در روز دوشنبه 11/5/95 شد، به شرط اینکه مامان در این فاصله حالش بد نشه(اول نظر خانم دکتر نهم بود ولی چون شهادت امام صادق(ع) بود به یازدهم موکول شد). نکته مهم دیگه این بود که وضعیت شما دو تا فرشته بریچ و ترنسورس بود و این یعنی احتمال زایمان طبیعی به صفر می رسد. این بار هم این مادرجون بود که با مامان همراه شد و واقعا هم خسته شد و وقتی از خانم دکتر پرسید که اگر مامان مشکل حادی نداشته باشد میشه شما دوتا فرشته بیشتر در شکم مامان بمانید، خانم دکتر گفت نه بیشتر از این خطرناکه. ممنون مادر مهربونم... تحقی...
8 آبان 1395

تولد دایی جون

امروز صبح مادرجون زنگ زد که من نهار درست میکنم و می آییم خونه تون. خبر بهتر اینکه تولد دایی امیرحسین هم بود و برای اینکه من سوار ماشین نشم که اذیت بشم، تصمیم گرفته بودند همگی با پسرخاله حمید بیایند خانه ما. بعد از خوردن سبزی پلو با ماهیچه که غذای مورد علاقه مامان بود، با کیک و کادویی که برای دایی آورده بودند یک تولد کوچک ولی زیبا گرفتیم. با اینکه من فقط نشسته یا خوابیده بودم ولی خیلی به من و قطعا شما دوتا فرشته خوش گذشت.شب هم عزیزجون اینها آمدند خونمون ولی ساعت حدود 10 بود که آمدند و بعد از صرف شام، من و زنعمو مریم کمی با هم در مورد بیمارستان صحبت کردیم و بعد از صرف میوه رفتند. راستی آقاجون و عزیزجون و عمو جواد و عمومهدی و خانواده خانمش روز ...
8 آبان 1395

ورود به ماه هشتم

 از نظر روحی خیلی ریخته بودم بهم. هم روحی و هم جسمی، عرق و گاهی داغ شدن بدن، دل درد های شدید،هر وقت هم عصبی میشدم این علایم بیشتر میشد. تکان خوردن هاتون هم خیلی بیشتر شده و با درد بدن من همراه میشن.حس گرفتگی ریه و رگ های مغزم را دارم. حس عجیبی که قابل وصف نیست. بابایی هم درگیر کارهای خانه و امتحاناتش و خانه خریدن و خانه فروختن و خلاصه یک بلوشووییه. قرار شد چون مامان نمی تونه بره پیش خانم دکتر مادرجون زحمت بکشن(هرچند ماه رمضان هم هست) هم جواب آزمایش و هم حال مامانی را بگوید. در این شرایط مادرجونه که به دادم میرسه و آرومم میکنه و مامن امنی برای ناراحتی هام و گریه هام میشه. با آمدن شما دوتا بیشتر به عمق کارهایی که مادرجون برای من انجام داد...
2 مهر 1395

خرید سیسمونی

ماجرای خرید سیسمونی شما دو تا وروجک هم داستانی داشت. من و پدرتون تحقیقات زیادی انجام دادیم و تقریبا تمام جاهای معروف را سرزدیم. و از دوستان و آشنایانی که بچه ی کوچک داشتند و اهل راهنمایی کردن بودن هم پرسیدیم. همه یک صدا می گفتند خیلی لباس نخریم چون زود به زود سایز عوض میکنید و رشد می کنید و خیلی از لباس ها بلااستفاده می مانند. و از آنجایی هم که خانه ی دلخواهمون را گیر نیاورده بودیم و جامون خیلی کوچک بود، تصمیم گرفتیم از پولی که باباجون زحمت کشیدند و برای سیسمونی دادند مقداری را الان خرید کنیم و لوازم ضروری تون را تهیه کنیم و بقیه را بگذاریم برای بعد. از آنجایی که خوش شانس هستید 99 درصد لباسهاتون مارک شدند. خرید از بلوار آیینه خانه، مجتمع پار...
2 مهر 1395

تولد بابایی

10 خردادماه تولد بابایی بود و از آنجایی که 14 خرداد هم تولد مامانه اصولا ما دوازدهم یک تولد مشترک میگیریم. امسال بخاطر امتحان های بابایی قرار شد بگذاریم برای تیرماه(آخه شناسنامه ی مامانی بجای 14 خرداد، 14 تیرماهه). اما بابایی نمیدونست که من امسال دوست دارم بابایی را غافلگیر کنم. پس در سکوت برنامه را پیش بردم. به عموعلی گفتم کیک برامون سفارش بده و عکس بابایی را دادم بهش تا برای روی کیک تزیین شود، به باباجون هم گفتیم میوه شب مهمانی را زحمت بکشن. خودم هم برنامه شربت و ژله و بستنی و چیزهای دیگر را کشیدم و به همه گفتیم که بی خبر از بابایی بیان خانمان،البته مثل اینکه عمومهدی مشهد بود،پس با کمک زنعمو مریم شیفت کاری عمومهدی  و عمو علی را حساب ک...
2 مهر 1395

تربیت دوران جنینی

با اینکه دوست ندارم خیلی در تربیت شما حساس باشم ولی از اول چند کتاب براتون تهیه کردم از کتابخانه و هرازگاهی براتون کتاب می خونم. البته با توصیه ی آقای زرشکیان استاد جامعه شناس، هرازگاهی هم براتون حافظ می خوانم. ...
1 مرداد 1395