محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

عکس

پانیسا خانم در حال ذوق کردن برای ست شنل و کلاهی که مادرجون از تهران خریدند. ماشاءالله که چقدر بهت میاد عزیزم. الهی مامان فداتون بشه هرکسی که نگاه کرد یک الله الله بخونه ...
14 خرداد 1396

غذا خوردن و جوانه زدن مرواریدها و آرایشگاه(اولین ها)

خدایا شکرت بچه ها بزرگتر شدند و رشدشون را هر روز میبینم. خوابشون قلق های خاصی داره. محمدپارسا خیلی غر می زنه و حتی وقتی خوابش میاد با خواب مخالفت می کنه وبه ننی خیلی وابسته شده و پانیسا به مک زدن. از نظر اخلاقی هم کاملا متفاوت هستند. پانیسا اصولا بی خیال و انعطاف پذیره و محمدپارسا سخت گیر و مخالف تغییر. به قول دکتر سالک اصلا نباید مقایسه شون کرد.   اواخر دی ماه اولین غذا را به دستور دکتر پارسا میل کردید. برنج قهوه ای و شیر مادر.حدودا اواسط بهمن ماه هم اولین غذای گوشتی را خوردید. از اینکه روی زانوی ما بشینید و با شماره یک و دو و سه در بغل ما بیایید، نیاز به توجه در چشمانتون موج می زند.الهی مامان فداتون بشه... اوایل ب...
14 خرداد 1396

واکسن 4 ماهگی

واکسن این نوبت خورد به تعطیلی و عروسی دایی و چهاردهم زده شد. خیلی استرس داشتم و نگران  بودم و همین نگرانی روی غذا خوردنم اثر گذاشته بود و کم حوصله ام کرده بود. خانم باقری واکسن این نوبت را زد که انصافا خیلی عالی زد فقط چون سرش شلوغ بود دو،سه ساعتی من و مادرجون معطل شدیم و وقتی استرس من را دید آمد و کار شما را انجام داد(مثل نوبت قبل قطره فلج اطفال و واکسن 5گانه). من که تحمل نکردم ببینم و از اتاق آمدم بیرون و با صدای جیغ شما کلی گریه کردم.گاهی فکر می کنم مادرجون واقعا یک معجزه الهی در زندگی ماست که اگر نبود... ...
14 خرداد 1396

عروسی دایی امیرحسین

برای خرید لباس مجبور شدم یک روز مزاحم زنعمو مریم بشم و ازش خواستم بعد از سرکارش بیاد خانه آقاجون تا همگی حواسشون به شما باشد.آنروز من ظاهرا رفتم خرید ولی دنیا را گم کرده بودم. فداتون بشم که اینقدر شدید تمام زندگی من.هرچند خیلی نگرانتون بودم و مادرجون هم براتون سنگ تمام گذاشت و در بدترین شرایط همراهتون بود ولی دست و پا شکسته رفتیم عروسی. من اصلا فکر نمی کردم بتونم آرایشگاه برم، اما خدا را شکر با کمک خاله فردوس و زهرا خانم(عروس خاله) که کمک زیادی در نگهداری و آماده کردن شما کردند، عروسی هم گذشت. آقاجون و عزیز و عموها عروسی نیامدند و جاشون خیلی خالی بود. هرچند نشد که ما دنبال ماشین عروس بریم و خیلی از مراسم را بخاطر شما دو تا فرشته نرسیدیم ولی...
14 خرداد 1396

سیتی سنتر

بابا خیلی دوست داشت که شما ها را زودتر ببره سیتی سنترو یک گشت درست و حسابی بزنید و حتی شهربازی ببردتون. وقتی براتون کالسکه خریدیم(زحمت خریدش را دایی امیرحسین و مریم خانم کشیدند. باباجون هم از تهران براتون آوردن) فرصت خوبی بود تا شما را ببریم گردش و یک تجربه هم برای خودمان باشه(اولین باری که چهارنفری و بدون مادرجون رفتیم). اولش خیلی خوب بود اما راستش من خیلی نگران بودم هم از نگاه مردم(مردم با دیدن شما دوقلوها ذوق می کردند و دایم وای دوقلوها را... می گفتند، راستش ترسیدم چشم بخورید) و هم اینکه بتونم اوضاع شما دوتا را کنترل کنم. پانیسا خیلی خیلی با من و بابا همکاری کرد و دختر مهربون من مثل همیشه رفتار عالی ای داشت. محمد پارسا بعد از اینکه کمی ...
14 خرداد 1396

مهمانی ها

خیلی وقته که نشده براتون پست جدید بگذارم ولی همه را در دفتر خاطراتتون نوشتم. در این مدت اتفاقات زیادی افتاد هم خوب و هم بد. البته زندگی همینه خوبی و بدی در کنار هم و من که هر روز شما را عاشقانه تر دوست دارم. وصفش خیلی مشکله و کلمات در مقابل این احساس ناب زانو زده اند. من با شما به خدا نزدیکتر شدم و عاشق تر و هزاران بار شکرت خداجونم که این فرشته ها را به من دادی. دیشب داشتم تصور می کردم که محمدپارسا و پانیسا نشستند و دارن چوب خط تمرین می کنند و مثل الان که محمدپارسا از عشق و محبت زیادش صدای خواهرش را درمیاره اونوقتم آیا از همین کارها می کنه یا نه؟!!!...عجب حالی من و پدرتون با شما خواهیم کرد. عاشقانه هر سه تون را دوست دارم. الان ...
14 خرداد 1396

شادی مضاعف

بار اول که رفتیم خانه باباجون، دایی و زن دایی براتون اسپند دود کرده و کلی ذوق کردند. از قدم شما دوتا فرشته نتایج ارشد هم آمده بود و قبولی دایی امیرحسین شادی اون شب خانواده ی ما را دوچندان کرده بود . دایی و زن دایی کلی ذوق شما دو تا می کردند . حتی شب می خواستند شما را پیش خودشون نگهدارند. جالب اینجاست که کنجکاوی شما دو تا مخصوصا پانیسا خانم گل کرده بود و با تعجب همه جا را نگاه می کردید. از خوشحالی باباجون که هرچی بگم کم گفتم. اینجا بود که به این نتیجه رسیدم که میگن نوه عزیزتر از بچه میشه، حقیقت داره. هرچند با مادرجون خیلی حمام رفته بودید اما عصر 19/7/95 برای اولین بار من تنهایی بردمتون حمام. از خصوصیاتتون میشه گفت که حسابی ک...
1 بهمن 1395

واکسن دوماهگی

11/7/95 صبح مادرجون آمادتون کرد وبهتون استامینوفن داد و رفتیم دنبال عزیز و بعد هم به درمانگاه دکتر کارونی رفتیم. 5 تا واکسن را در یک واکسن همراه با قطره فلج اطفال یکی از دوستان مادرجون(خانم رحیمی) بهتون زد. ما عزیز را گذاشتیم خانه شان و برگشتیم خانه باباجون. دل در دلم نبود و انگار از آشوب آینده خبر می داد . تا شب تب می کردید و موقع حرکت پاتون خیلی جیغ می زدید. مادرجون پاتون را قنداق کرد و گریه کردنتون کمی بهتر شد. شب هم عزیز و آقاجون آمدند سر زدند. فردا پانیسا بیشتر تب می کرد ولی تا شب بازم ناآرام بودید و مخصوصا پانیسا ناله می کرد ولی خدا را شکر از شب دوم بهتر شدید. ممنون مادرجون که از مراقبت های شما من خیالم خیلی بابت بچه ها راحته. ت...
30 دی 1395

تب ناگهانی

تب ناگهانی محمدپارسا که در 54 روزگی اتفاق افتاد و تن همگی را لرزاند. عصر روز یکشنبه بود که محمد پارسا تب 39درجه کرد و من نگرانی و بی تابی شدید مادرجون را می دیدم. ما(من و بابا و مادرجون) فورا رفتیم پیش دکتر پارسا و ایشون هم آزمایش خون و ادرار نوشت. متاسفانه آزمایش خون عفونت نشان می داد ولی تا آزمایشگاه نوبل جواب را داد دکتر مطب را ترک کرده بود ولی با اصرار مادرجون منشی به دکتر زنگ زد و ایشون دستور بستری دادند. همگی مخالف بودیم که بستری بشی. من به این فکر می کردم که پانیسا را چه کنم و نکنه محمدپارسا در این مدت بیماریهای بدتری بگیرد. بابا گفت بریم بیمارستان شهدای لنجان چون مادر آشنا داشت و رفت و آمد راحت تر بود(البته من بعد از گفتن حرف پدر خ...
30 دی 1395

اولین سفر

4/30 صبح 95/6/30 حال مامان هنوز کامل خوب نشده بود که قرار شد مادرجون و باباجون بروند تهران و در مورد عروسی دایی امیرحسین با خانواده ی زندایی صحبت کنند و همین علتی شد که ما بخاطر وابستگی و نیاز به مادرجون باهاشون همراه بشیم. اتفاقا با اینکه باباجون خیلی بخاطر شما دوتا فرشته مخالف بود و من هم خیلی استرس داشتم که چطور خواهد شد و آیا خیلی اذیت میشیم یا نه، خیلی خوش گذشت ما بیشتر خانه خاله فاطمه بودیم. شوهر خاله(آقای جمالی) خیلی بچه دوست است و خیلی جالب آرامتون می کرد. خاله هم خیلی وارد بود و بیشتر در آشپزخانه برای ما زحمت می کشید. بچه های خاله در این دو سه روز تنهامون نگذاشتند. عصر روز 5شنبه هم از شهریار راهی تهران شدیم و به خاله نصرت و پس...
30 دی 1395